خاطره ای از شهید صنیع خانی
وقتی سيد محمد برای معالجه زخم های شيميايی در لندن به سر می برد،شب ها در گوشه ای از بيمارستان به مناجات و تـوسل و دعا مشغول می شد.
يک بار پزشكش به طور تصادفی متوجه حالات او شد و سخت تحت تأثير نيايش های او قرار گرفت.
با اين كه هم مسلک و هم زبان با سيد محمد نبود،ولی از سيد خواهش كرد كه به او اجازه بدهد بعضی از شب ها كه سيد در حال راز و نياز است او هم در كنارش باشد.
از آن به بعد،بعضی شب ها اين پزشک مسيحی به كنار سيد می آمد.سيد،مناجات میخواند و او هم گريه میكرد.
سيد را همه دوست داشتند
پزشكان و پرستاران سيد محمد،بيشتر از آن كه برای معالجه سيد به اتاقش بروند،برای همنشينی با او به اتاقش می آمدند.
گـاهی اوقات هـم يادشـان می رفت كه به چه بهــانه ای پيش او آمده اند.آنها، مجذوب اخلاق و روحيه مقاوم سيد محمد شده بودند.
آخر،زير فشار شيمی درمانی،آن همه روحيه و سرزندگی،برای آنها عجيب بود.
وقتی پزشكان و پرستاران دور سيد حلقه می زدند،او هم كم نمی گذاشت؛
از هر دری برايشان سخنی می گفت؛بدون آن كه شكوه و شكايتی كند.
:: موضوعات مرتبط:
متفرقه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 750
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1